۱۳۹۳ آذر ۲۵, سه‌شنبه

روزیکه پیرمرد از من کپسول سیانور خواست
 
********************************
 
علی‌ دشتی، از رجال دوره‌ٔ مشروطیت، و سیاستمداران زمان رضا شاه بود که فعالیتهای گسترده وی تنها به روزنامه نگاری، سیاست و نویسندگی محدود نمی‌شد. او مدتی‌ سفیر کبیر ایران در لبنان ، و مدتی‌ سناتور مجلس بود و از کارهای مهم وی در زمینه ادبی ، بازنگری به آثار بزرگان سخن ایرانزمین است . علی‌ دشتی بزبانی بسیار شیوا ، و به صورتی‌ بسیار جامع ، برداشت‌های خود را از اشعار سخنوران ادبیات ایران، مانند ناصر خسرو، سعدی، ...حافظ ، خاقانی... در کتاب‌های مشهور خود: "قلمرو سعدی" ، "خاقانی شاعر دیر آشنا" ، "نقشی از حافظ" ... به زیبایی‌ بیان کرده است. آخرین یادگار وی " علل سقوط" نام دارد.
 
شادروان سعیدی سیرجانی آشنایی و دوستی‌ خود ر ا با این رجل بزرگ، در یک خاطره تلخ و غم انگیز ، در کتاب " در آستین مرقّع" منعکس کرده است.
زنده یاد سعیدی سیرجانی توضیح میدهد که چگونه شادروان علی دشتی ، رجل نود و چند ساله که عمری با احترام زیسته و عاشق زندگی و تلاش و تحقیق و نویسندگی بود ، بعد از بازگشت از زندان مخوف خون آشامان جمهوری اسلامی ، از زندگی بیزار و از مردمان فراری شده بود ٠
 
یک لحظه تجسم بفرمایید ، یک مرد کهنسال محترمی که یک عمر در دستگاه دولتی استخوان خرد کرده ، از دست یک جوان بسیجی هفده هجده ساله سیلی و کتک بخورد ٠٠٠ دریغا که برای شکست روح انسان مرهمی موجود نیست٠
سعیدی سیرجانی مینویسد :
یک ماهی پیش از مرگش ، روزی در خلوتمان از من خواهشی کرد که مو بر تنم راست شد ، و عرق سردی پیشانیم را پوشاند٠ مرد از من کپسول سیانور خواسته بود ٠ چه تلخ و دردناک است بازیهای مسخره سرنوشت ٠ بخلاف سابق ، میکوشیدم تا دیگر کمتر بسراغش بروم ، و هربار انبان فریب و دروغی پیش چشمان دقیق و هوشیارش خالی کنم ، و با وعده : "فردا" از چنگش خلاص شوم ٠
روزی که تک و تنها ، کنار سنگ غسالخانه ، شاهد شست و شوی پیکر نحیفش بودم ، روح او را دیدم که میگفت "نازنین تو هم که بیغیرتی کردی ! "٠٠٠
جنازه بی یار و یاور فردوسی را دیدم که ملّای متعصب طوس راهش را بسته و عربده میکشید که نمیگذارم جسد این شیعه رافضی را در قبرستان مسلمانان دفن کنید٠٠٠
حسنک وزیر را میدیدم که بر چوبه دار میرقصید٠٠٠
منصور حلاج را میدیدم که در میان خنده میگریید و مینالید که شبلی تو هم میزنی؟؟؟
عطار را دیدم که مغول خنجر بر کف را به ریشخند گرفته تا غضبش بیشتر شود و کارش را سریعتر انجام دهد٠٠٠
شمس تبریز را دیدم که زیر ضربات خنجر تعصّب میچرخد و سماع صوفیانه دارد٠٠٠
و سرانجام ٠٠٠ او را دیدم٠٠٠
در آستین مرقّع
خاطرات دوستی سعیدی سیرجانی با علی دشتی
بهرام مشیری
١٩ می ٢٠١٤
‎روزیکه پیرمرد از من کپسول سیانور خواست
********************************
علی‌ دشتی، از رجال دوره‌ٔ مشروطیت، و سیاستمداران زمان رضا شاه بود که فعالیتهای گسترده وی تنها به روزنامه نگاری، سیاست و نویسندگی محدود نمی‌شد. او مدتی‌ سفیر کبیر ایران در لبنان ، و مدتی‌ سناتور مجلس بود و از کارهای مهم وی در زمینه ادبی ، بازنگری به آثار بزرگان سخن ایرانزمین است . علی‌ دشتی بزبانی بسیار شیوا ، و به صورتی‌ بسیار جامع ، برداشت‌های خود را از اشعار سخنوران ادبیات ایران، مانند ناصر خسرو، سعدی، حافظ ، خاقانی... در کتاب‌های مشهور خود: "قلمرو سعدی" ، "خاقانی شاعر دیر آشنا" ، "نقشی از حافظ" ... به زیبایی‌ بیان کرده است. آخرین یادگار وی " علل سقوط" نام دارد.

شادروان سعیدی سیرجانی آشنایی و دوستی‌ خود ر ا با این رجل بزرگ، در یک خاطره تلخ و غم انگیز ، در کتاب " در آستین مرقّع" منعکس کرده است. 
زنده یاد سعیدی سیرجانی توضیح میدهد که چگونه شادروان علی دشتی ، رجل نود و چند ساله که عمری با احترام زیسته و عاشق زندگی و تلاش و تحقیق و نویسندگی بود ، بعد از بازگشت از زندان مخوف خون آشامان جمهوری اسلامی ، از زندگی بیزار و از مردمان فراری شده بود ٠ 
 یک لحظه تجسم بفرمایید ، یک مرد کهنسال محترمی که یک عمر در دستگاه دولتی استخوان خرد کرده ، از دست یک جوان بسیجی هفده هجده ساله سیلی و کتک بخورد ٠٠٠ دریغا که برای شکست روح انسان مرهمی موجود نیست٠ 
 سعیدی سیرجانی مینویسد : 
یک ماهی پیش از مرگش ، روزی در خلوتمان از من خواهشی کرد که مو بر تنم راست شد ، و عرق سردی پیشانیم را پوشاند٠ مرد از من کپسول سیانور خواسته بود ٠ چه تلخ و دردناک است بازیهای مسخره سرنوشت ٠ بخلاف سابق ، میکوشیدم تا دیگر کمتر بسراغش بروم ، و هربار انبان فریب و دروغی پیش چشمان دقیق و هوشیارش خالی کنم ، و با وعده : "فردا" از چنگش خلاص شوم ٠ 
 روزی که تک و تنها ، کنار سنگ غسالخانه ، شاهد شست و شوی پیکر نحیفش بودم ، روح او را دیدم که میگفت "نازنین تو هم که بیغیرتی کردی ! "٠٠٠ 
 جنازه بی یار و یاور فردوسی را دیدم که ملّای متعصب طوس راهش را بسته و عربده میکشید که نمیگذارم جسد این شیعه رافضی را در قبرستان مسلمانان دفن کنید٠٠٠ 
 حسنک وزیر را میدیدم که بر چوبه دار میرقصید٠٠٠
 منصور حلاج را میدیدم که در میان خنده میگریید و مینالید که شبلی تو هم میزنی؟؟؟
 عطار را دیدم که مغول خنجر بر کف را به ریشخند گرفته تا غضبش بیشتر شود و کارش را سریعتر انجام دهد٠٠٠ 
 شمس تبریز را دیدم که زیر ضربات خنجر تعصّب میچرخد و سماع صوفیانه دارد٠٠٠
 و سرانجام ٠٠٠ او را دیدم٠٠٠

در آستین مرقّع
 خاطرات دوستی سعیدی سیرجانی با علی دشتی
http://www.bahrammoshiri.com/home/popup_player.php?file=www.BahramMoshiri.com/home/Audio/moshiri_051914_dashti.mp3
بهرام مشیری
 ١٩ می ٢٠١٤‎

 

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی