« برای چه زیسته ام»
" سه شوق ساده، ولی قاهر و نیرومند بر زندگی من فرمان رانده اند: یکی سودای عشق , یکی طلب دانش و دیگر احساسی تحمل ناپذیر از شفقت و همدردی با آلام بشری. این سه شوق، چون بادهای سختْ مرا خودسرانه به این سوی و آن سوی کشانده و بر فراز دریایی از غم ها و غصه ها تا لبه گرداب نومیدی پیش رانده اند. نخست جویای عشق بوده ام از آنکه عشق، وجد و شادی می آفریند وجدی آنچنان شگَرف که حاضر بوده ام برای به دست آوردن چند ساعت از آن، شادی شگفت باقیِ عمرم را نثار کنم. و دیگر بدان خاطر که عشق، آدمی را از رنج تنهایی می رهاند; تنهاییِ هولناکی که در آن آدمی لرزان و ترسان در مرز هستی به دره بی انتها و مرگ بار نیستی نگاه می کند (و بر خویش می لرزد) و سرانجام عشق را بدان خاطر جویا بوده ام که در پیوند و اتحاد عشق، بهشتی را که در خیال قدسیان و شاعران گذشته است در یک مینیاتور عرفانی به چشم دیده ام. اینهاست آنچه در عشق جستجو کرده و یافته ام ، هر چند عشق از آن خوب تر است که با زندگی آدمیان در آمیزد. با همین شوق و شور دانش را نیز طلب کرده ام و پیوسته آرزو داشته ام که از راز دل آدمی باخبر شوم و سرّ تابش ستارگان را دریابم و کوشیده ام تا اعداد فیثاغورثی را که بر جهان کون و فساد حاکمند، بشناسم و در این راه به اندک بهره ای دست یافتم. عشق و دانش این دو شوق نخست بدان قدر که از آن ها بهره یافته ام، مرا به سوی آسمان سوق داده اند امّا احساس شفقت و همدردی با رنج های آدمیان مرا پیوسته به زمین باز گردانده است. پژواک فریادهای درد آلود در قلبم به اهتزاز می آید کودکان قحطی زده، قربانیان شکنجه های جلادان ستمکار کهن سالان ناتوان و بیچاره ای که خود را بارِ منفوری بر دوش فرزندان احساس می کنند و تمامی دنیای تنهایی و فقر و درد و رنج طنز تلخی است که آرمان های بلند انسانی را ریشخند می کند. در دلم بوده است که از شدت رنج ها و کثرت شرور در جهان بکاهم. امّا توفیقی نیافته ام و خود نیز از این شرور و بدی ها رنج برده ام. این راهی است که من در زندگی پیموده ام و آن را شایسته زیستن یافته ام و اگر بار دیگر موهبت زندگی به من عطا شود با خوشحالی همین راه را خواهم پیمود."
" سه شوق ساده، ولی قاهر و نیرومند بر زندگی من فرمان رانده اند: یکی سودای عشق , یکی طلب دانش و دیگر احساسی تحمل ناپذیر از شفقت و همدردی با آلام بشری. این سه شوق، چون بادهای سختْ مرا خودسرانه به این سوی و آن سوی کشانده و بر فراز دریایی از غم ها و غصه ها تا لبه گرداب نومیدی پیش رانده اند. نخست جویای عشق بوده ام از آنکه عشق، وجد و شادی می آفریند وجدی آنچنان شگَرف که حاضر بوده ام برای به دست آوردن چند ساعت از آن، شادی شگفت باقیِ عمرم را نثار کنم. و دیگر بدان خاطر که عشق، آدمی را از رنج تنهایی می رهاند; تنهاییِ هولناکی که در آن آدمی لرزان و ترسان در مرز هستی به دره بی انتها و مرگ بار نیستی نگاه می کند (و بر خویش می لرزد) و سرانجام عشق را بدان خاطر جویا بوده ام که در پیوند و اتحاد عشق، بهشتی را که در خیال قدسیان و شاعران گذشته است در یک مینیاتور عرفانی به چشم دیده ام. اینهاست آنچه در عشق جستجو کرده و یافته ام ، هر چند عشق از آن خوب تر است که با زندگی آدمیان در آمیزد. با همین شوق و شور دانش را نیز طلب کرده ام و پیوسته آرزو داشته ام که از راز دل آدمی باخبر شوم و سرّ تابش ستارگان را دریابم و کوشیده ام تا اعداد فیثاغورثی را که بر جهان کون و فساد حاکمند، بشناسم و در این راه به اندک بهره ای دست یافتم. عشق و دانش این دو شوق نخست بدان قدر که از آن ها بهره یافته ام، مرا به سوی آسمان سوق داده اند امّا احساس شفقت و همدردی با رنج های آدمیان مرا پیوسته به زمین باز گردانده است. پژواک فریادهای درد آلود در قلبم به اهتزاز می آید کودکان قحطی زده، قربانیان شکنجه های جلادان ستمکار کهن سالان ناتوان و بیچاره ای که خود را بارِ منفوری بر دوش فرزندان احساس می کنند و تمامی دنیای تنهایی و فقر و درد و رنج طنز تلخی است که آرمان های بلند انسانی را ریشخند می کند. در دلم بوده است که از شدت رنج ها و کثرت شرور در جهان بکاهم. امّا توفیقی نیافته ام و خود نیز از این شرور و بدی ها رنج برده ام. این راهی است که من در زندگی پیموده ام و آن را شایسته زیستن یافته ام و اگر بار دیگر موهبت زندگی به من عطا شود با خوشحالی همین راه را خواهم پیمود."
برتراند راسل
ترجمه :حسین الهی قمشه ای
****************
Three passions, simple but
overwhelmingly strong, have governed my life: the longing for love, the search for .knowledge, and unbearable pity for the suffering of mankind These passions, like great winds, have blown me hither and thither, in a wayward course, over a deep ocean of anguish, reaching to the very verge of despair. I have sought love, first, because it brings ecstasy -- ecstasy so great that I would often have sacrificed all the rest of life for a few hours of this joy. I have sought it, next, because it relieves loneliness -- that terrible loneliness in which one shivering consciousness looks over the rim of the world into the cold unfathomable lifeless abyss. I have sought it, finally, because in the union of love I have seen, in a mystic miniature, the prefiguring vision of the heaven that saints and poets have imagined. This is what I sought, and though it might seem too good for human life, this is what -- at last -- I have found. With equal passion I have sought knowledge. I have wished to understand the hearts of men. I have wished to know why the stars shine. And I have tried to apprehend the Pythagorean power by which number holds sway above the flux. A little of this, but not much, I have achieved. Love and knowledge, so far as they were possible, led upward toward the heavens. But always pity brought me back to earth. Echoes of cries of pain reverberate in my heart. Children in famine, victims tortured by oppressors, helpless old people a hated burden to their sons, and the whole world of loneliness, poverty, and pain make a mockery of what human life should be. I long to alleviate the evil, but I cannot, and I too suffer. This has been my life. I have found it worth living, and would gladly live it again if the chance were offered me.
-----------------------------------------
This is the prologue to the Autobiography of Bertrand Russell, written on 25 July 1956 in his own hand
برگرفته از کتاب «کیمیا - 5 »
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی