مهستی شاهرخی
برای آذر حق نظری و نسرین فروتنی
زندگی زیر پایم
چون کوره ای سوزان دهان گشوده بود
در پشت سر نفیر گردباد بود
با دودی سیاه و کورکننده!
واژگون در برزخ
آویخته به تار مویی بین زمین و آسمان
نسیم را، دخترم را صدا می کردم
چه کسی از دخترم نگهداری خواهد کرد؟
کسی نبود.
آیا این پنجه های خسته
توان سنگینی وزنم را خواهد داشت؟
با دستان خالی، تا کی بین زمین و هوا؟
ناگهان زیر فشار ریزش آب مزاحم
دستم تاب نیاورد
دستم سرید و لغزید
و رها شد
در دست خواهرم آذر.
زیر پایمان هیچ نبود.
نه نردبانی برای نجات
و پایین تر،
نه تشکی برای پرش
هیچ چیز نبود.
مثل همیشه هیچ کمکی نبود
زیر پایمان مانند دستانمان خالی بود.
خالی خالی
پس دست یکدیگر را گرفتیم
دست من، دست ترا گرفته بود
که ناگهان فرشی پیش پایمان انداخته شد.
فرشی رنگین از نخ های به هم ریسیده
تار و پودش از گیسوان دخترکان نوشکفته
زیراندازی محکم از گیسوان بافته مادران
قالیچه ای برای نجات به سوی ما روان شده بود.
رها شده از بیگاری دوران،
قالیچه پرنده ما را به آسمان برد.
بافته های سالیان دوخت و دوز، به کمک آمده بود.
از میان ابرها می گذشتیم
حاصل زحمات سالها خیاطی، ما را از جهنم آتشین رهانید
خنکای نسیم از آن سوی ابرها به ما وزیده شد
آخر از بند مشکلات دست و پاگیر خلاصی یافتیم
آن سوی زندگی، از رنج دوران رها شدیم
سرانجام پنجره ای باز شده بود
راهی برای نجات از فقر،
در پایان، ما آسوده و آزاد شدیم.
اما زین پس
چه کسی از نسیم نگهداری خواهد کرد؟
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی