۱۳۹۳ مهر ۳, پنجشنبه


                                                             پنجشنبه, ۱۹م تیر, ۱۳۹۳
برگرفته شده از صفحه :تریبون زمانه  
                                        
                   
                                                        
ESPAÑA GARCÍA MÁRQUEZبخشی از مصاحبه ی پیتراستون با گابریل گارسیا مارکز منتشر شده در سال
۱۹۹۶ در مینیموم فاکس
- چطور شروع کردید به نوشتن؟
- با طراحی. با طراحی طنز. حتّا پیش از آموختن خواندن و نوشتن، من داستان های مصوری در مدرسه و در خانه می کشیدم. جالب این است که حالا دارم در می یابم وقتی در دبیرستان بودم شهرت یک نویسنده را داشتم. گرچه در واقع هیچ چیزی ننوشته بودم. اگر یک رساله برای نوشتن یا یک طومار دادخواست بود، من بودم که باید می نوشتمش. چون آشکارا نویسنده بودم. وقتی دانشگاه را شروع کردم در مجموع یک سابقه ی عالی ادبی داشتم و به طور قابل ملاحظه ای فراتر از حد متوسط دوستانم بودم. در دانشگاه بوگوتا دوستی ها و آشنایی های تازه ای را شروع کردم با اشخاصی که مرا هدایت کردند به سوی نویسندگان معاصر. یک شب دوستی کتاب داستان هایی از کافکا را به من قرض داد. به پانسیونی برگشتم که در آن سکونت داشتم و شروع کردم به خواندن مسخ. اولین خط تقریباً مرا از تخت انداخت پایین. شگفت زده شده بودم. گره گورسامسا وقتی آن روز صبح از خواب برخاست پس از دیدن رویاهای ناآرامی، خود را در تخت خوابش بدل شده به یک حشره ی بزرگ یافت. وقتی آن جمله را خواندم متوجه شدم تا آن لحظه باور نداشته ام که ممکن است بتوان چنین چیزی نوشت. اگر فهمیده بودم خیلی قبلتر از آن شروع کرده بودم به نوشتن. اینگونه بلافاصله نشستم به نوشته داستان هایی که کاملاً داستان های روشنفکرانه بودند. چون بر اساس تجربه ادبی خودم می نوشتمشان و هنوز ارتباط میان ادبیات و زندگی را درنیافته بودم. داستان ها در ضمیمه ی ادبی روزنامه ال اسپکتادور ( El Espectador ) در بوگوتا منتشر شدند و یک موفقیت قطعی در آن عصر داشتند. احتمالاً چون در کلمبیا هیچ کس داستان های روشنفکرانه نمی نوشت. چیزهایی که می نوشتند بیش از همه مربوط بودند به زندگی در مزارع و زندگی اجتماعی. وقتی آن داستان ها را نوشتم به من گفتند متاثر از داستان های جویس هستم.

- در آن زمان جویس را خوانده بودید؟
- من هیچ وقت جویس را نخوانده بودم و بنابراین شروع کردم به خواندن اولیس. تنها نسخه ی اسپانیایی موجود را خواندم. بعد که اولیس را به انگلیسی و به یک فرانسه ی عالی خواندم فهمیدم آن ترجمه افتضاح بوده. چیزی آموختم که احتمالاً در آینده ی نویسنده گی ام خیلی مفید خواهد بود و آن فن تک گویی درونی است. بعدها آن را در ویرجینیا وولف بازیافتم و با احترام به جویس آن را به شیوه ای که او به کار می برد ترجیح می دهم. هرچند خیلی دیرتر کشف کرده باشم که مبدع این تک گویی درونی یک نویسنده ی بی نام به نام لاساریّو دِ تورمین است.

- می توانید بگوئید نخستین تاثیرات شما چه بوده؟
- کسی که واقعاً کمکم کرد تا خودم را از آن رفتار روشنفکرانه نسبت به داستان هایم بکشم بیرون نویسندگان آمریکایی lost Generation بودند. با خواندن آثار آن ها متوجه شدم ادبیات آن ها ارتباطی با زندگی دارد که داستان های من نداشتند. تازه یک رویداد خیلی مهم هم نسبت به آن عادت من رخ داد که بوگوتاتزو بود. ۹ آوریل ۱۹۴۸ وقتی لیدر سیاسی گائیتان کشته شد مردم بوگوتا در چنگال یک هذیان جنون ریختند به خیابان. من در پانسیون خودم بودم و داشتم نهار می خوردم که از قضیه آگاه شدم. دویدم به محل جنایت ولی گائیتان را گذاشته بودند در یک تاکسی و برده بودند به بیمارستان.در راه بازگشت به پانسیون دیدم که مردم ریخته بودند به خیابان ها تا مغازه ها را غارت کنند و ساختمان ها را بسوزانند. با آن ها یکی شدم. آن عصر و آن شب فهمیدم که در چه نوع کشوری زندگی می کنم و چقدر داستان های من نسبت به این همه کم داشتند. بعد مجبور شدم بازگردم به باررانکیّا در دریای کارائیب جائی که کودکی ام را در آنجا گذرانده بودم. فهمیدم که این آن نوع زندگی بود که می شناختم و می خواستم درباره ی آن بنویسم. به هر حال در سال ۱۹۵۰ یا ۵۱ یک رویداد دیگر هم رخ داد که در گرایشات ادبی من تاثیر گذاشت. مادرم از من خواست تا همراه او به آراکاتاکا بروم. جائی که در آن زاده شده بودم تا خانه ای را که سال های نخست زندگی ام را در آن گذرانده بودم بفروشیم. وقتی به آنجا رسیدم در آغاز برایم خیلی شوک آمیز بود چون در آن زمان دیگر ۲۲ سال داشتم و از سن هشت سالگی دیگر به آنجا نرفته بودم. هیچ چیز واقعاً تغییر نکرده بود. ولی حس می کردم که دقیقاً آن دهک را طوری که یک وقت در آن زندگی کرده بودم نمی بینم انگار دارم کتاب می خوانم. طوری بود که انگار چیزی که می دیدم واقعاً قبلاً نوشته شده است و همه ی کاری که باید می کردم این بود که بنشینم و همه ی آنچه را آنجا بود کپی کنم و من فقط داشتم می خواندم . به دلایلی در کل ملموس هر چیزی به ادبیات بدل شده بود. خانه ها، مردم، خاطره ها. مطمئن نیستم که آیا قبلاً فالکنر را خوانده بودم یا نه ولی حال می دانم که فقط تکنیکی مثل تکنیک فالکنر به من مجوز نوشتن آنچه می دیدم را می داد. فضا، افول، حرارت آن دهک کم و بیش همانی بودند که در فالکنر دیده بودم. یک ناحیه ی موزکاری بود. کشتزار و محل سکونت بسیاری آمریکائیان که برای شرکت های چند ملیتی میوه کاری می کردند و همان جوی را بر می انگیختند که در نویسندگان کاملاً جنوبی یافته بودم. برخی منتقدان از تاثیر ادبیات فالکنر گفته اند ولی من آن را بیشتر نوعی آگاهی می دانم. من فقط ماده ای یافته بودم که با آن می بایست خودم را در آن جهانی که فالکنر از همان ماده استفاده کرده بود، ببینم. از آن سفر به دهکده بازگشتم تا نخستین رمانم ، برگ های مرده را بنویسم. آنچه که در کودکی ام برایم رخ داده بود یک ارزش ادبی داشت که تنها در آن موقع من توانسته بودم ارج بنهم. از لحظه ای که برگ های مرده را نوشتم فهمیدم می خواهم یک نویسنده شوم و هیچ کس نمی توانست متوقفم کند و تنها کار باقی مانده برایم انجام این مهم بود که بهترین نویسنده ی جهان شوم همه ی این ها در سال ۱۹۵۳ رخ داد. ولی می بایست تا ۱۹۶۷ صبر کنم پس از نوشتن پنج کتاب تا نخستین حق التالیف ها را ببینم.

- گمان می کنید میان نویسندگان جوان هم، نفی کودکی خویش و تجربیات خود و روشنفکر شدن همانطور که شما در آغاز کار انجام دادید کاربرد گسترده ای داشته باشد ؟- نه معمولاً روند معکوس است، اما اگر خواسته باشم توصیه ای به یک جوان نویسنده کنم می گویم هر آنچه شخصاً برایش رخ داده را بنویسد. همیشه ساده است بگوییم آیا نویسنده دارد چیزی می نویسد که شخصاً برایش رخ داده یا چیزی که برایش تعریف کرده اند یا خوانده است. یک بیت از پابلو نرودا هست که می گوید: وقتی آواز می خوانم خدا حمایتم می کند که خلق کنم، همیشه تعجب می کنم وقتی می بینم بیشترین تحسین ها برای آثار من در ارتباط با تخیل من هستند، در حالی که واقعیت این است که حتّا یک خط هم در تمام کارهایم نیست که بنیاد آن در واقعیت نباشد. مشکل این است که واقعیت های کارائیب خیلی شبیه تخیلات افسار گسیخته اند.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی