۱۳۹۳ آبان ۲۷, سه‌شنبه

دکتر ملکی پته رژیم ولایت وقیح را زیر آب می اندازد !!

دكتر محمد ملکی جنايتهايي را كه در زندان
به چشم ديده است افشا ميكند
                    
آژانس ايران خبر 93/8/25 :« نوشته زير مقاله اي از دكتر محمد ملكي اولين رئيس دانشگاه تهران بعد از انقلاب 57 است كه به تازگي منتشر شده و در اينترنت گذاشته شده است:این روزها در سراسر جهان سخن از داعش (خلافت اسلامی) است و جنایت­هایش. شنیدن و خواندنِ آدم­کشی­ها و دیگر تجاوزهای این آدمکشان به کسوت مسلمان در آمده، من را به سی و چند سال قبل (دهه شصت) برد تا آنچه در اوین و قزل حصار و دیگر زندانهای ایران در «ولایت» آقایان خمینی و خامنه­ ای شاهد آنها بودیم را بطور فشرده برایتان بنویسم تا ریشه­  بنیادگرایان فعلی مانند داعش را بهتر بشناسید.

هیچ انسانی که بویی از شرف و انسانیت و آزادگی برده باشد نمی­تواند بر اعمال آنها که نام داعش بر خود نهاده­اند صحه بگذارد و از این اعمال متنفر نباشد اما من با آوردن چند نمونه که به دست و دستور نظام ولایی در طی سی و چند سال در کشور عزیزمان به امر «ابوبکر بغدادی»های ایرانی صورت گرفته اشاره خواهم کرد، تا قطره­ای از دریای جنایت را برای هموطنان عزیزم افشاء نمایم، تا ماهیت آنها که امروز قیافه ­ی ضد بنیادگرایی و ضد داعشی بر خود گرفته­ اند بهتر و بیشتر آشکار گردد.

اجازه می­خواهم بخشهایی از خاطرات یک زن ایرانی که دورانی را در زندان قزل حصار گذرانده از «گور» و «قیامت» و «قفس» و «واحد مسکونی» که به دستور لاجوردی جلاد و حاج داود جنایتکار (عوامل آقای خمینی) «رئیس زندان قزل حصار» گذشته، برایتان نقل کنم تا به عمق جنایات بنیادگرایان از هر شکل و شمایلی چه شیعه یا سنی پی ببرید. در کتاب خاطرات زندانِ هنگامه­ حاج حسن آمده است:
«از فروردین سال ۶۲ تعدادی از زنانِ زندانیِ مقاوم از جمله «شِکر» را برای تنبیه به گوهردشت بردند. آنها ممنوع الملاقات بودند و جایشان مشخص نبود و وقتی خانواده­هایشان مراجعه می­کردند، آنها را سر می­دوانیدند، و خانواده­ ها در به در به دنبال بچه­ هایشان در جلوی زندانها سرگردان بودند، بعدها مشخص شد که آنها را به شکنجه­گاههای مخصوص که به «واحد مسکونی» معروف شد و در واقع هنوز کسی از وجود آنها اطلاع نداشت برده ­اند. این واحدها در زندان قزل حصار بود و گویا قبلاً واحدهای مورد استفاده­ ی پرسنل زندان یا محلهای کار متروکه بوده است. این خواهران حدود یک سال در واحد مسکونی زیر دهشتناک­ترین شکنجه ­ها قرار گرفته و سپس به اوین منتقل شده بودند. آنها را پس از یک سری بازجویی و شکنجه در بندهای انفرادی اوین دوباره به واحد یک قزل حصار به محل­ هایی که بعدها به «قفس» معروف شد منتقل کردند. تا آن موقع، بند «قیامت» و قفس ها و واحد مسکونی رو نشده بود و همه از آن خبر نداشتند. ما زندانیان قزل حصار نیز به طور عام از آن بی اطلاع بودیم، همین قدر می­دانستیم که بندهای تنبیهی در واحد یک به راه افتاده، و تعدادی از برادران را نیز به آنجا برده­ا ند ولی از کم و کیف آن بی اطلاع بودیم».آن روز طبق برنامه آب حمام گرم شده بود و ما طبق معمول آب گرم برداشتیم که چای حمام درست کنیم، ناگهان حدود ۱۵ نفر را صدا زدند و بیرون بردند فضا به شدت ملتهب بود. چند دقیقه بعد مرا هم صدا کردند، خوشحال شدم چون دلم نمی­خواست که آن دوستانم بروند و من بمانم. بچه ­ها با نگرانی نگاهم کردند و کمک می­کردند که از لباسهایم چیزی کم نبرم، چون هوا سرد بود من هم هرچه داشتم پوشیدم. چون دیگر برگشتی متصور نبود. ما را به صورت جداگانه نمی­دانم چند ساعت همان جا رو به دیوار به حالت ایستاده نگه داشتند. بعد بالاخره «حاجی» آمد. من ژاکت کلفتی به تن داشتم، بالای سرم که رسید، گفت این کیه؟ و سپس گفت: نگاه کن چه هیکلی داره، معلومه که بادی گارده، و با کابل سنگینی که در دستش بود محکم به سرم کوبید. سرم گیج رفت ولی سعی کردم نیفتم و ضعف نشان ندهم داشتم فکر می­کردم این چیست که دارم با آن کتک می­خورم امّا ضربه­ های سنگین یکی بعد از دیگری فرود می­آمد و امکان تمرکز نمی­داد. گیج شده بودم و سرم به شدت درد گرفته بود فقط ناخودآگاه صورتم را می­پوشانیدم که ضربات به صورتم نخورد، چون احساس می­کردم به هر جای صورتم که بخورد داغان می­کند که درست هم بود. وقتی ناله­ ام درآمد «حاجی داود» جلاد دست کشید و گفت ببریدش!

... مرا به سمت راست زیر هشت برده و در اطاقی خالی قرار دادند. نمی­دانم چه مدت بعد آمدند و مرا به سمت داخل راهرو و محل بندها بردند و در اوایل راهرو و در سمت چپ وارد سالن یا اطاقی کردند و به زنی که آن جا بود تحویل دادند. آن زن من را برد در جایی بین دو تا تخته که به فاصله­ ی حدود نیم متر از هم به حالت عمودی قرار داده بودند نشاند. هوا به شدت گرم و دم کرده بود و بوی حمام می­آمد. چشمم کماکان با چشم­بند بسته بود، دستی به سرم کشیدم. جای ضربات کابل به اندازه­ی چند سانت بالا آمده و سرم راه راه شده بود طوری که از روی روسری و چادر هم قابل لمس بود ولی درد احساس نمی­کردم که احتمالاً بی­حس شده بود...

برنامه این طور بود که از سپیده صبح، ساعت بین ۵ و ۶ با اذان صبح باید بیدار می­شدیم. ۳ دقیقه دستشویی و وضو و ۵ دقیقه نماز و بعد داخل قفس می­ نشستیم و همان جا صبحانه می­خوردیم تا ظهر. باز ۳ دقیقه دستشویی و سپس نماز و باز قفس و ناهار ساعت نمی­دانم کی. ۳ دقیقه دستشویی و وضو و بعد نماز و شام و باز می­ نشستیم تا ساعت ۱۲ شب، بعد می­توانستیم دراز بکشیم و بخوابیم معمولاً بین ۴ تا ۵ ساعت خواب و باز روز بعد. روزها و هفته­ ها و ماهها همین طور پایان­ ناپذیر می­آمدند و می­رفتند و هیچ اتفاقی نمی­افتاد و خبری از جایی نمی­رسید حتی موقع خوابیدن هم باید چشم­بند روی چشممان بود. بدترین وضعیت این بود که به بی­خوابی دچار بشوم مدّتی بود که هجوم سیل­ آسای همان افکار و این­که گویا دیگر هیچ چشم ­اندازی برای پایان این وضعیت وجود ندارد نمی­گذاشت بخوابم.

«حاجی» هر روز برای چکِ دستگاهش می­آمد و برای درهم شکستن ما لُغُز می­خواند، «حاجی» هر روز بر اساس گزارش توابها با برنامه ­ای که خودش داشت تعدادی را انتخاب می­کرد، بیرون می­برد، و کتک می­زد و دستور می­داد که توبه کنند تعدادی را هم در قفس مورد آزار و شکنجه قرار می­داد و گاهی بی­خبر می­آمد و یک مرتبه یک نفر را زیر مشت و لگد می­گرفت... یک روز هم من سوژه­ ی حمله بودم، ناگهان احساس کردم یک وزنه­ ی سنگین محکم به سرم خورد و انگار گردنم در سینه ­ام فرو رفت گیج شدم چشمم سیاهی رفت و بعد نعره­ ی «حاج داود» را شنیدم که یک چیزهائی می­گفت، با مشت سنگین و غول آسایش بی هوا به سرم کوبیده بود.

بهار گذشت و بعد تابستان رسید. هفت ماه است که اینجا هستم. چند روزی بود که سر و کله­ ی «حاجی» پیدا نشده بود. یک روز صبح مرا صدا زدند و بیرون بردند برخلاف تصورم گفتند ملاقات داری، بعد از ۷ ماه پدر و مادر بیچاره­ام آمده ­اند. به اطاق ملاقات رفتم، پشت شیشه ایستاده بودند، یک پاسدار کنار آنها و یک پاسدار کنار من. پدرم با دیدنِ من دیگر طاقت نیاورد و شروع به گریه کرد امّا مادرم زن محکمی بود و خودش را کنترل کرد. گفتم: گریه نکنید من حالم خوب است و تنها نگرانیم همین ناراحتی شماست.

هموطنان، عزیزان منیک نمونه از جنایات و شکنجه ­هایی را که در نظام ولایی اتفاق افتاده برایتان آوردم. بعد از آنکه در سال ۶۳ با فشار و افشاگریهای آیت­الله منتظری بساط تواب­سازی حاجی داود جمع شد و خودش نیز برکنار گردید، جای او یک نفر بنام مهندس میثم مسئول قزل حصار شد. او در اوایل کارش با زندانیان کمی ملایمت بکار می­برد و با افراد مسن و شناخته شده ملاقات می­کرد. روزی به او گفتم: من در واحد یک بند ۳ زندانی هستم. در کنار این بند یعنی بند ۴ خانم­ها زندانی هستند. گاهی از این بند صداهای عجیبی می­شنوم. صدای گریه­ های بلند، صدای فریاد، صدای فحش و جیغ، آنجا چه خبر است؟ میثم گفت: من با مشکلات بسیار بزرگ و وحشتناکی روبرو هستم. مثلاً در واحد یک ما در حال حاضر ۴۰۰ دختر و زنِ روانی داریم که نمی­دانیم با آنها چه بکنیم. نه می­شود آنها را آزاد کرد و نه می­شود در اینجا نگاهداری نمود. بطور قطع غالب این خانمها محصول کارهای حاجی داود در درست کردن «قیامت» و «گور» و «قفس» و «واحد مسکونی» که حاجی داود برای تواب­سازی درست کرده بود هستند.
قزل حصار در آن سالها محل نگاهداری زندانیانی بود که پس از دستگیری و بازجویی و شکنجه ­های بی­ نظیر و دادگاهی شدن (در دادگاههای غیر قانونی، بدون حضور وکیل و حق دفاع که غالباً چند دقیقه طول می­کشید) به آنجا برای گذراندن دوران زندان فرستاده می­شدند. اتهامات این افراد آنچنان نبود که اعدامی باشند. آنها به حکم ابد یا چند و چندین سال زندان محکوم شده بودند. بسیاری از دستگیرشدگان در اوین و دیگر زندانها زیر شکنجه یا می­مردند یا اعدام می­شدند. ده­ها هزار نفر در دهه ­ی ۶۰ به خصوص سال ۶۷ در زندان اوین اعدام شدند. زندانیان قزلحصار کسانی بودند که از اوین جان سالم به در برده بودند، رفتاری که نمونه ­ای از آنها در قزلحصار گفته شد با این چنین زندانیان بود.

و همه­ ی این جنایات در ۳۶ سال حاکمیت نظام ولایی ادامه داشته و دارد. در تمام این سالها نظام ولایی دست از این جنایات برنداشته؛ کشتار و جنایات سال ۷۸ در کوی دانشگاه تهران، کشتار ده­ها نفر در اعتراضات مردمی سال ۸۸ را بخاطر بیاورید. داستان زندان کهریزک و بلاهایی که بر سر دختران و پسران آوردند را از خاطر بگذرانید و فراموش نکنید که در کشتار ۶۷ چندین هزار نفر اعدام شدند و به ادعای یکی از مسئولان آن زمان وزارت اطلاعات (آقای رضا ملک) تعداد کشته ها حتی از ۳۰ هزار در عرض یکی دو ماه در سراسر کشور گذشت. همه­ ی این اعمال ضد بشریت را بخاطر بیاورید تا به آبشخوار داعش و دیگر بنیادگرایان پی ببرید.
راستی عجب هزل نفرت­ انگیزی است که پدیدآورندگان بنیادگرایان از جمله آمریکا و نظام ولایی با آن همه جنایات که مرتکب شده­ اند، حال که عفریت بنیادگرایی دامن خودشان را گرفته صدا یشان در آمده است که باید به کار آنها پایان داد. آن روزها که بن­لادن­ ها و ملاعمرها را آمریکایی­ها در دامان خود پرورش دادند و آن زمان که در گوادالپ تخم پدرخوانده­ ی بنیادگرایی را با بردن شاه و آوردن شیخ کاشتند و از سال ۱۳۵۷ با خون جوانان وطن ما آبیاری کردند و آن همه کشتار و جنایت را دست پروردگانشان انجام دادند فکر این را نمیکردند که روزی همین بنیادگرایان دنیا را به آتش و خون می کشند.
چرا آمریکا و اروپا در مقابل آن همه جنایت که در ایران و عراق و سوریه و دیگر نقاط جهان روی داده و می­دهد، یا سکوت کرده و یا به یک محکومیت لفظی اکتفا نموده است؟ چرا آن روزها که گروه بنیادگرای بوکوحرام حدود ۲۷۰ دختر جوان و زن را در نیجریه با وحشی­ترین شکل ربودند یک هواپیمای با سرنشین یا بدون سرنشین آمریکایی یا اروپایی برای نجات آن اسیرها اقدام چشم­گیری انجام نداد و تنها به محکوم کردن لفظی اینکار اکتفا کردند؟ امّا برای آن دو آمریکایی و یکی دو اروپایی که سرزده شدند (عمل بسیار وحشیانه) باید همه­ ی جهان علیه جنایت داعش متحّد شوند؟ چرا آن روزها که آمریکایی­ها عراق را در سینی طلایی تقدیم ایران پدرخوانده­ ی بنیادگرایی کردند و دولتهای ایران و عراق به کمک هم آن همه جنایت در دو کشور مرتکب شدند، تا ایران با همدستی مالکی و دار و دسته­ اش به جان مردم عراق و ایرانیان پناه گرفته در عراق بیفتند،فکر امروز نبودند؟
متاسفانه بنیادگرایان حاکم بر ایران با دخالت در عراق و سوریه و لبنان و یمن چهار کشور منطقه را درگیر آشوب و ناامنی و جنگ کرده اند. در حالیکه ملّت ایران و ملل منطقه در فقر و فساد می­سوزند، ابوبکر بغدادی و سید علی خامنه­ ای هر یک مدّعی تسلّط بر جهان اسلام هستند و منطقه را به آتش و خون کشیده اند. براستی چه تفاوتی بین دولت اسلامی داعش و جمهوری اسلامی وجود دارد؟

پنجشنبه ۸ آبان 1393برگرفته از سايت كانون حمايت از خانواده جان باختگان و بازداشتي ها ».






0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی