شعری از محمد بشیر افضلی: بر خیز
برخيز
زمان،زمان تو است ای گل اميد برخيز
به اين مقام و غرورت کسی نديد برخيز
به اين مقام و غرورت کسی نديد برخيز
ببين به سيل حوادث کـجا کشيد مارا...
که ديو جهل، ترا از درون دريد برخيز
ز آسمان خصومت ، فضای چند رنگی
ببين که مار سيه جان تو گزيد برخيز
خزيده مار سياه و رسيده کرگس مرگ
کبـوتران سفيدت همه پـريد برخيز
جـفائی را که نمودست محتسب بوطـن
هزار دشمن جانت به خود نديد برخيز
نگاه کن به پيکر بودا که هزار سال خموش
بايست و ديد که چسان تيغ دد خليد برخيز
ببين زمين و زمان در چه اضطراب و هراس
که راه جنگ و جهالت کجا کشيد برخيز
صعود روح طبيعت به صوب اکمال است
برو بسوی کمال با جهان ديد برخيز
غرور و عزت تو در پناه کشور تست* چرا غلاميی و نوکر و يا مريد برخيز
هزار و اند سال در اين بند بی امان هستی
مبر تو بار ريا را از اين مزيد برخيز
زقلب خستهُ تو خون ميچکد هر روز
ز نوک خامهُ ما خون هـا چکيد برخيز
بس است بس است از اين بيش ترا خواب و خيال
مخوا تو بردگی را بيش از اين مزيد برخيز
قصه بسيا ر بگفتند همه از عالم غيب
هر آنکس گفت که ديدم ولی نديد برخيز
بيا و انـدکی پنـدی ز « افضلی» آمـوز
گر آدمی تو بساز آدم جديد برخيز
محمد بشیر افضلی
25-11-2010
*متاسفانه این بیت ناسیونالیستی گند زده به این شعر نسبتا خوب
پیمان پایدار
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی